ستایش عسلیستایش عسلی، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

زندگی مامان و بابا:ستایش عروسک

مهد کودک..

از وقتی شعر می می نی نی و مهد کودکو واست خوندم..عاشق مهد کودک شدی.. تابستون همش ازم میپرسیدی هنوز مهدکودکا باز نشده؟ اول مهر بعد از کلی پرس و جو..بردمت مهد کودک یاسمین.. مبینا دختر همسایمونم میره اونجا.. اول که برده بودمت زیاد تو جمع نمیرفتی و دوست داشتی من باهات باشم... ولی وقتی مبینا رو دیدی.. دیگه منو ندیدی!! منم باهات خداحافظی کردم و رفتم خونه.. وقتی اومدی خیلی خسته بودی..سرناهار خوابیدی.. از اون روز روز در میون میبرمت.. ولی دیروز که از مهد آوردمت..روی دست وپاهات دونه زده ..که امروز مثل تاول شده.. بردیمت دکتر..گفت:ویروسه.. دلم کبابه واست..چشمم که به تاولا میوفته دلم خون میشه عمر مامان.. حالا سر دوراهی موندم..که بب...
22 مهر 1392

پرژه ی پوشک گیرون..

من دنیای پوشکیتو خیلی دوست داشتم..خیلی.. وقتی پوشک بودی و  از پشت سر مثل جوجه اردکا راه میرفتی..هزاران بار قربون صدقت میرفتم و نازت میکردم.. خیلی بامزه میشدی با پوشک..وهنوز مثل نی نیا بودی.. بقیه در ادامه مطلب چند روز قبل از تولدت کم و بیش باز میذاشتمت..و تو بعضی وقتا باهام همکاری میکردی.. البته خیلی دختر خوبی بودی..چون هر وقت میبردمت توالت جیش میکردی.. ولی حتما باید بهت یادآوری میکردم..خودت هنوز کنترل نداشتی.. هفت روز بعد از تولدت..یعنی دوسال و 7 روزگی..دیگه تصمیم گرفتم اصلا پوشکت نکنم.. و این شد که تو کامل از پوشک باز شدی..روزای اول چند دفه ای رو فرش خرابکاری کردی.. و وقتی بیرون میبردمت پوشک میبستم بهت.. ولی بعد ا...
22 مهر 1392

برفی..

چند وقت پیش باباحجت جون ه اصرار من واسه تو یه خرگوش خرید.. یه خرگوش سفید و نازو کوچولو.. اسمشو گذاشتیم برفی.. خیلیییییی بهش وابسته شده بودیم..بردیمش وسافرت شمال..دریا..جنگل.. خلاصه همیشه باهامون بود.. یه روز بعداز ظهر بابایی رفت بهش غذا بده دید که خرگوشت رفته پیش خدا.. انقد واسش گریه کردم که چشام باز نمیشد..   آخه خیلیییییییی دوسش داشتم..هم من..همتو..هم بابایی.. اونم به ما خیلی وابسته شده بود..همش تو دست و پامون بود.. من خیلی عذاب وجدان گرفته بودم که اصرار کردم خریدیمش.. الانم هر وقت یادش میوفتم بغض میکنم..دلم واسش تنگ شده.. کاش اینجوری نشده بود.. ازم میپرسی برفی کو؟بهت میگم:رفته پیش مامانش که پیش خداست.. میگ...
22 مهر 1392

منو ببخش..

ستایشم منو ببخش به خاطر اینهمه کم کاری که در نگاشتن خاطرات کودکی تو میکنم.. باور کن مامان جون خیلی دلم میخواد زیاد واست بنویسم..ولی نمیدونم چرا وقت با من یار نیست..هر وقت میام پای سیستم یه کاری واسم پیش میاد..   واسه نوشتن برای تو هم باید آمادگی ذهنی داشته باشم.. به هر حال واقعا ازت معذرت میخوام و اینو به حساب این نزار که وجودت واسم کمرنگ شده..    نه به خدا حضورت واسه من و بابایی هر روز و هر روز پررنگتر میشه..تا جایی که حتی یه ثانیه تحمل دوری ازتو نبودنت رو نداریم.. بس که این روزا شیرین زبون و شیرین رفتار شدی.. فقط گفتم که بدونی عاشقانه تر از هر عاشقانه ای در دنیا عاشقتیم..و بعد از خدا میپرستیمت.. همنفسم ...
22 مهر 1392
1